ای ماه من
ای مهتاب من
هم چنان بتاب
در شب تار من
شب های خیالم را
با خیال بودنت می گذرانم
بیا در این شب
دل انگیز
و در کنج خلوت خیال تو
چند واژه مرا میهمان
سفره دلت کن.
#امیربرات_نیا
ای ماه من
ای مهتاب من
هم چنان بتاب
در شب تار من
شب های خیالم را
با خیال بودنت می گذرانم
بیا در این شب
دل انگیز
و در کنج خلوت خیال تو
چند واژه مرا میهمان
سفره دلت کن.
#امیربرات_نیا
بعضی چیزها هستند که بوی عشق و زندگی دارند.
بوی نون تازه یکی از اون چیزهاست. البته شاید برای همه نباشه. اما برای من هست.
بوی تنور نونوایی. بوی دستان عمه کلثوم خودم که همیشه هر وقت می خواست نا بپزد من تماشاچی همه مراحل درست کردن نان بودم. از لحظه خمیر کردن. تا لحظه برافروختن آتش در تنور.
از لحظه چونه کردن نون و گذاشتن خمیر روی سبد و چسباندن نان توی تنور. گرمای اتش و سرخی صورت عمه کلثوم. همه این ها را با جان و دل تماشا می کردم. عشق را در همه اینها می دیدم.
وقتی نان ها پخته می شد اولین قرص نان تازه که بوی ناب نان میداد مال ما بچه ها بود. چه خوشمزه بود ان نان ها. یاد عمه بخیر.
امروز از کنار نانوایی رد میشدم. شکل و قیافا و عطر این نون مرا به سمت خودش جلب کرد. از شاطر پرسیدم این چه نونی هست؟
گفت : بخار پزه!
گفتم جدی می گی یا شوخی می کنی؟
دستگاه پخت نان با بخار را نشانم داد. دو قرص نان حریدم. اول ازشون عکس گرفتم و بعد هم نهار ظهر را که خورشت کدو سبز با قوره دست پخت نازبانو جان بود نوش جان کردیم.
امتحان کنید. هم خوشمزه است و هم سبک.
نان بدی عشق و زندگی می دهد.
تنور زندگی تون گرم.
مصوصا وقتی غذا دست پخت نازبانوهای نازنین و زیبا و دوست داشتنی باشه.
#امیربرات_نیا
۲۷ بهمن ۹۸
#لیست
#تکرار
#مجلس
♦️خب مهم ترین چیزی که در این چند روز اتفاق افتاده و برای من جالبه چند اتفاق ساده و مهم هست، ذهنم درگیر این چند مساله شده و دوست دارم کمی و بطور خلاصه با شما صحبت کنم.
♦️بحث اولم را با واژه #آگاهی که متضاد ان #نا_آگاهی است شروع می کنم. در یک تقسیم بندی افراد در مورد مسایل اجتماع و خودشان به دو گروه تقسیم می شوند. یکی آگاه و دیگری نا آگاه.
دوستان من بیشترین شان از گروه اول هستند و تعداد اندکی هم از گروه دوم. به این تعداد می گویم #خوش_باوران_اجتماع یعنی کسانی که همه ابشخور اندیشه های خود را از سر چشمه ای می خورند که دوست دارند و چسبیده به یک نوع رسانه هستند.
امروز نتایج #انتخابات #مجلس اعلام شد.
دوست عزیزی دارم که دوستش می دارم. در یک جلسه دور همی قبل از رای گیری برای جمع ما گفت:
5نفر اول انتخابات مشهد را به شرح زیر اعلام می کنم:
1-قاضی زاده هاشمی
2- پژمانفر
3- بحرینی
4- کریمی قدوسی
5- خانم رحمانی
خبرگان هم مصباح یزدی
امروز نتایج را که اعلام کردن. خودش قبل از همه اطلاعیه فرمانداری مشهد را به اطلاع دوستان رساند:
🔹پس از جمع بندی۷۴۳۸۸۱ رای اخذ شده از شهروندان مشهد و کلات در یازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی آرا ۵ نماینده این حوزه انتخابیه که حائز اکثریت آرا شده اند به شرح زیر است
۱-پژمان فر ۴۳۹۹۴۰ (۵۹درصد آرا)
۲- قاضی زاده هاشمی ۳۹۷۴۴۸ (۵۳درصد)
۳-کریمی قدوسی ۳۹۴۵۳۷ (۵۳ درشد)
۴-حسین زاده بحرینی ۳۹۳۱۹۷ (۵۲ درصد)
۵-فاطمه رحمانی ۳۰۹۵۱۲ (۴۱.۶درصد)
با پوزش از همکاران گرامی، جابجایی دو سه نفر از نمایندگان مشهد بدون هماهنگی اینجانب انجام شد. ولی 5 نفر همان افراد اعلام شده هستند.😁😁
این بحث تمام. اما هنوز من موندم که چرا سه دوره است مردم شهر ما به همین ها رای می دهند.؟ جای تعجب دارد؟ خب حتمان مردم از ما آگاه ترند. یا اینکه این دوستان خدمات بسیار مهمی برای دوستان انجام داده اند.
اما بحث دوم...
♦️در جمع گروه دیگری از دوستان دیدم یکی نوشته ما بازی را باختیم... بعد شروع کرده به توضیح دادن که ما به چی و چی و چی باختیم.
کمی فکر کردم. گفتم این بابا اصلا یادش رفته که تو زمین بازی راه ندادنش. حالا میگه ما باختیم. یادش رفته همه تیم را اخراج کرده بودن. حالا ما به چی باختیم. داداش نباختیم اصلا راهمون ندادن تو زمین. دو سوم نماینده های قبلی و مجلس دهم رد صلاحیت شدند... کمی به همین آمار توجه کنید...
♦️اما مساله سوم.#کرونا
ویروس کرونا مدت هاست که در جهان شایع شده بطوریکه در کشور خواستگاه این ویروس دولت امید و تدبیرش در ده روز بیمارستان ۱۰۰۰ تختخوابی برای بیماران درست کرد و افتتحاح نمود. شهر را قرنطینه کردن تا بیماری تحت کنترل باشد.
ما گفتیم که در ایران چنین ویروسی یافت نشده است.
باز دوستان آگاه گفتند بگذارید تا دو مراسم مهم تمام شود تا خود ویروس حضورش را اعلام کند.
خب این دوستان آگاه هستند دیگه درست روز بعد از مراسم شماره ۲ مدارس، دانشگاه ها و ... تعطیل شدند.
بگذریم بهتر است منتظر باشیم فیلتر رایگان توزیع شود.
نه قرار است همه مدارس ضد عفونی شود.
چه حرف هایی شیک و زیبایی می گوییم و می نویسیم. درست مثل همین عشق بازی ها و زندگی های این روزها داستانش را می نویسم همین امروز شاهدش بودم. طنز تلخ زندگی ...
شرمنده طولانی شد.
♦️دوستان بیایید با خواندن کتاب و مطالعه دقیق به آگاهی برسیم. شهر ما پر از #مافیا شده. شهروندان به حرف ها خوب گوش کنید. خوب تحلیل کنید. خوب از همدیگر حمایت کنید تا شهرمان از مافیا پاک سازی شود.
ما در آینده به شهروندان آگاه نیاز داریم. شهروندانی که بتوانند خوب حرف بزنند و خوب از همدیگر دفاع کنند. یادتان باشد مافیا همیشه در فکر گمراه کردن شهروندان است.
♦️ما بیاموزیم تحت تاثیر حرف های گمراه کننده قرار نگیریم.
#امیربرات_نیا
۴اسفند۱۳۹۸
@NasimeKhoshRZ
🔻🌹🌹💐💐🌺🔻
هر سال نزدیک عید که میشه بخشی از وسایل اصافی ما روانه سطل زباله میشه. وسایلی که ما با اون ها کلی خاطره داریم. بخشی از زندگی ما و عمر ما رو تشکیل می دهند. اما چون فضای کافی برای نگهداریشون نداریم مجبوریم از زندگی خودمون اخراجشون کنیم. حذفشون کنیم. تا خونه و ذهنمون سبک بشه. هیچ ایرادی نمیشه گرفت قانون زندگی همینه. نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار. در این فرایند دور ریزی خیلی از احساسات ما هم دور ریخته میشه.
یک خاطره برایتان تعریف می کنم.
سرایدار یکی از دبستان ها خانم بود. شوهرش پاکبان بود. مرد خانواده مریض شد و بعد از مدتی از دنیا رفت. اینکه این مرد در ذهن من مانده به دلیل ان است که روزی جلو دبستان ماشینم شیلنگ بنزینش سوراخ شد. مرد پاکبان رفت و ظرفی اورد تا بنزین ها رو زمین ریخته نشود. خیلی لطف کرد تا تعنیرکار آمد و درستش کرد.
اون روز گذشت. بعد از فوتش یک روز دیدم کفش هایش صبح زود جلوی در دبستان کنار پیاده روست. فهمیدم که خاطره بودنش دیگه باید حذف بشه. و غم انگیزترین مساله اینه که شریک خاطرات ادم باید خاطره زنده بودن ادم رو دور بیاندازه.
شاید قانون زندگی اینه و باید پذیرفت.
البته هستند شریک زندگی هایی که تا وقتی هستن هیچ خاطره ای را از شریکشون رو دور نمی ریزن بلکه هر روز هر لحطه با اونا زندکی می کنند.
اما همیشه دور ریختنی ها مادی نیستن، بلکه معنوی و روحی و دلی هستند. من امروز کتابخونه بایگانی ام رو کمی گردگیری کردم. در این وسط به چند دفتر برخورد کردم. دفتر مشق ۶۰ برگ . نمی دانم شما یادتون هست یا نه؟
دفترها مربوط به کلاس های درس در دوره فوق لیسانسم بود. جلسه به جلسه حرف های استادانم را نوشته بودم. تا الان نتونستم دور بیاندازمشون هرچند که چند سالی هست که بهشون مراجعه نکردم و این یعنی دیگه کاری باهاشون ندارم و احتمالا نخواهم داشت.. دلبلش هم اینه که کارم در حال حاضر ربطی به مدرک و موضوعات علمی نداره.
یک تصمیم گرفتم برای این چند دفتر و می خوام عملیش کنم. اول اینکه همه رو با عنوان درس نامه و خاطرات کلاس های درس استادان دوره فوق لیسانس تایپ کنم و منتشر کنم. به این ترتیب اون خاطرات و درس ها هم منتشر میشه و هم جزو اثار فرهنگ بشری برای آیندگان خواهد ماند.
از سال ۱۳۷۵ که در رشته مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه آزاد اسلامی قوچان فارغ التحصیل شدم تا سال ۱۳۸۰ دبگه به ادامه تحصیل فکر نکردم.
از اون سال به بعد ذهنم و دلم رفت سراغ ادامه تحصیل. ولی بین اینکه زبان انگلیسی بخونم ک یا جعرافیا تردید داشتم.
باید بگم که من سال ۱۳۷۰ در رشته جغرافیا دانشگاه پیام نور فریمان قبول شدم و پنج ترم هم رفتم سر کلاس اما از ترم ۶ این رشته را رها کردم و رفتم زبان انگلیسی خوندم. برای همین امر می تونستم انتخاب کنم. آخرش رفتم سراغ جغرافیا ون عاشق طبیعت بودم.
سال ۱۳۷۶ در رشته جغرافیا و برنامه ریزی روستایی مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور تهران قبول شدم.
در روزنامه جدول زمانی ثبت نام اعلام شده بود. باید می رفتم تهران. بلیت قطار گرفتم و در روز موعود خودم را رساندم تهران. وقتی رسیدم دانشگاه پیام نور که در شمال تهران واقع شده بود ساعت حدود ۹ صبح بود.
تابلوی راهنما محل ثبت نام هر رشته ای را نوشته بود. به محل اعلام شده رفتم. خانمی مسئول ثبت نام رشته جعرافیا بود. رفتم جلو و سلام کروم. گفتم برای ثبت نام آمده ام.
گفت: رشته جغرلفیا امروز ثبت نام نمی کنیم بروید و شنبه بعدی بیایید.
گفتم: خانم شما می دونید ما از کجا امده ایم ؟ ما از دیروز عصر تو راهیم. ۱۰۰۰ کیلومتر راه آمده ایم.
گفت: همین که گفتم. امروز هیچ ثبت نامی انجام نمیشه.
ناراحت و عصبانی شدم. از اتاق آمدم بیرون. تصمیم خودم را گرفتم. از خیر ثبت نام گذشتم و تصمیم گرفتم مجدد بخوانم.
یک سال تمام داشتم می خوندم. ان موقع مدارس از شنبه تا پنج شنبه باز بود. من معاون هنرستان بودم. دو روز بعد از ظهر ها اضافه کار داشتم. چهار روز هم بیکار بودم.
عصرها از ساعت سه تا هشت شب می رفتم کتابخانه و درس می خواندم. تا تهران قبول شدم. وقتی بی نظمی دانشگاه پیام نور را دیدم بی خیال ادامه تحصیل شدم و تصمیم گرفتم شانسمرا مجدد انتحان کنم.
ادامه دارد ...
#امیربرات_نیا
۱ اسفند ۱۳۹۸
t.me/NasimeKhoshRZ
#بمناسبت_روز_زن #روز_مادر
مادر هم عشق است و هم سمبل عشق و پیش تر از ان معشوق بوده است و هست.زن این خلقت ناب خدا مرد را با وجودش عاشق می کند. نه یک روز بلکه هر روز و هر ساعت و هر لحظه. عشق زن تکرار مداوم بودن و حضور دائم در قلب است.
از نگاه من : زن جلوه ناب عاشقی است.
اگر بتوانی همه واژه های ناگفته
چشم هایش
دست هایش
گیسوان رها کرده اش
چیدمان داشته هایش
بوی عطر غذایش
و طعم شیرین حضورش را درک کنی.
امروز روز عشق است. عشق را باید همچون باران در سرزمین دل زنان سرزمینم با آواز "دوستت دارم" بارید تا گل ها و سبزه ها بوی عشق بدهند.
این دسته گل را تقدیم می کنم به همه مادران، زنان و بانوان فرهیخته ای که در پیچ بنده حضور دارند و با علاقه مرا دنبال می کنند و از نوشته های من قدردانی می کنند.
روزتان مبارک
قدردان محبت هایتان هستم.
#امیربرات_نیا
۲۶بهمن۱۳۹۸
@AmirBaratnia
🔻تارکوفسکی می گوید نوستالگیا فیلم بسیار مهمی برای من است. این فیلمی است که من تلاش کردم خودم را بطور کامل در فیلم معرفی کنم.
باید بگویم که این فیلم به من ثابت کرد که سینما واقعا هنری بزرگ است و این قدرت را دارد صادقانه خواسته های غیر قابل مشاهده روح بشری را واضح بیان کند و نشان دهد.
ترجمه #امیربرات_نیا
منبع: nostalghia.com
یاد داشتی بر فیلم نوستالگیا 1983
آندره تارکوفسکی Andrei Tarkovsky
کارگردان روسی
راز عشق ادم ها را چه کسی می تواند درک کند؟ خیلی ها دنبال این بوده و هستند که به راز عشق آدم ها پی ببرند اما آیا توانسته اند؟
فیلم را دیشب دیدم. در تمام لحظات فیلم به خیلی از مسایل اندیشیدم و برای سوالاتی پیش آمده جواب هایی به ذهنم رسید. فیلم در یعین واقعگرایانه بودم پر از رویا و خیال و خواب. صحنه های فیلم از همان شروع شاعرانه های است پر است از دلتنگی. من داستان فیلم را از اینجا برایتان می نویسم:
آهنگساز روسی به ناحیه بانگوویگنونی در ایتالیا می رود، مدتی در آنجا زندگی می کند، به روسیه باز می گردد اما دوام نمی آورد از عشق یک دخترک برده خودکشی می کند. سال ها بعد یک نویسنده روسی به نام آندری گوچاکوف به این ناحیه می آید تا راز عشق آهنگساز را کشف کند. در این راه با دیوانه ای آشنا می شود.
آندری مترجم و همراهی دارد که عاشقش می شود اما برخورد سرد نویسنده باعث می شود این زن او را رها کند و به سراغ مرد مورد علاقه اش برود و او را بیابد. نویسنده تحت تاثیر حرف های مرد دیوانه قرار می گیرد، تصمیم می گیرد باز گردد اما قبل از بازگشت به توصیه دومینیکو همان مرد دیوانه عمل می کد و تلاش می کند تا با شمع روشن طول استخر را بپیماید اما ....
فیلم باو وجود ریتم کندش برای من دلچشب بود، زیبایی هایش ناب و شاعرانه است حالت خاصی دارد، داتنگی های خاصی را در آدم های عاشق ایجاد می کند. دل تنگی برای وطن، برای بچه هایش برای مادرش و ...
آخر این فیلم به این می اندیشم که عشق چگونه پدیدار می شود و چگونه عشق میان دو نفر رازی می شود که گاهی هرگز بر ملا نمی شود و دیگران چه هیجانی دارند برای یافتن راز عشق.
دوست دارم برخی از پرسش های مطرح شده در فیلم و یا پرسش هایی که برای من در هنگام دیدن فیلم در ذهن من پدیدار شده است را با شما به اشتراک بگذارم، چون هیچوقت برای شنیدن حقیقت دیر نیست! در دیالوگی از زبان کاترینای مقدس جمله زیبایی بیان می شود:
«تو آنی که نیستی و من آنم که هستم»
چه کسی به حقیقت نزدیک است؟ ما یا دیوانه ها؟ آیا شده تا به حال به حرف های دیوانه ها با شوق و علاقه گوش کرده باشید و به عمق حرف هایشان بیاندیشید. من فکر می کنم گاهی باید با دقت به حرف های دیوانه ها گوش فرا داد؟
برخی از سوالات عالم دیوانگی می تواند این باشد:
پایان دنیا کجاست؟
کارهای مهم چه هستند؟
اگر آدم آزادی داشته باشد باهاش چه کار می کند؟
چیزی از عشق ناب می داند؟ می دانیم؟ عشق بی بوسه بی آغوش؟
فیلم پر است از زیبایی، زیبایی از جنس موسیقی بتهوون، از جنس شاعرانگی، از جنس باران، نم نم و شرشرش، از نوع اندیشیدن اشراق گونه اش. باید دانست گاهی برای رسیدن به هدف یا به عشق باید از جان گذشت. ما دردنیای خودمان تا سر غرق هستیم مثل ادم های توی استخر. ما همه دنبال کاری هستیم تا جاودانه شویم ما جاودانگی ماندن در راه عشق است و رسیدن به حقیقت.
امیر برات نیا
13 بهمن 1398
#ازتاریخ_بیاموزیم
#کتاب_بخوانیم
امروز بهترین روز سال بود. صبح برای نیایش به درگاه ذات هستی بخش بیدار شدم. برای نعمت های بی شماری که به من عطا شده است سپاسگزاری کردم. با چشمانم آسمان را نگاه کردم. نوشیدنی گرم در هوای سرد درست کردم. قلم و کاغذ برداشتم و وقایع روز گذشته را برای خودم نوشتم. رفتم سراغ کتاب از یک نویسنده مشهور ، یک رمان زیبا، الان نمی خواهم معرفیش کنم، تمام که شد بهتان می گویم.
وسط کتاب خواندن خوابیدم و سعی کردم چند کلمه که روحم را اذیت می کرد به فراموشی خواب بسپارم. ساعت ده و نیم لباس پوشیدم و به سمت تپه های همیشگی یا خلوتگاه من و طبیعت پناه آوردم.
در مسیر جایی ایستادم. پرنده ای در پشت سرم روی سنگی نشست و چند نت زیبا برایم خواند. نتوانستم بر نگردم و نگاهش نکنم. سیاه و سفید و کوچک بود. اسمش را نمی دانستم. ازش عکس یادگاری گرفتم. مثل دوستی که دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید. پرواز کرد و رفت و من به سوی قله به راه افتادم. مجدد پرنده خاکی رنگی جلوتر روی سنگی نشست و چند نت خواند. ایستادم و تکان نخوردم تا بیشتر نگاهش کنم و کمی بیشتر بخواند. دیدم حوضچه آبی روی سنگ تشکیل شده و پرنده چند جرعه آب نوشید و رفت.
درمسیر امروز باز کتاب صوتی #هیتلر را گوش می کردم. اندیشه های آدمی که خودش گرفتار خودش بود و در بسیاری از امور شکست خورده بود، نه در درس موفق شده بود و نه در هنر، شخصیت کمرویی داشت که حتی قادر به فروش تابلوهای خودش نبود اما چون فکر می کرد چیزهایی یاد گرفت.
مثلا با خودش اندیشید که اگر جهان آدم ها صحنه نمایش باشد، صحنه آرایی توده های مردم تا چه حدی امکان پذیر است؟
چه کسانی مسئول این صحنه آرایی هستند؟
و من فکر می کنم چگونه صحنه های وقایع در دنیا و کشورما آراسته می شوند تا جور دیگری فکر کنیم نه آنگونه که حقیقت ماجرا بوده است.
او فکر می کرد همیشه در پشت پرده همه ان چیزهایی که نمود ظاهری دارند کسانی هستند که نخ عروسک ها دست آنهاست.
می اندیشید چگونه مخالفان را از سر راه بردارد و به این نتیجه رسید که دک و پز کسانی را که جرات مخالفت دارند را باید خرد کرد.
اشنایی با نحوه فکر کردن عوام راز موفقیت او بود.عوام فریبی راهکار بسیار جالب او بود. می دانست که توده مردم اقا و ارباب خویش را بر خویش ترجیح می دهد.
شما نظرتان در این باره چیست؟ ایا خدا ما را آزاد نیافریده است و ایا در دین ما به ما نیاموخته اند که جز در پیشگاه خدا در مقابل احدی کرنش نکنیم؟
او با تروریسیم فکری اشنا شد و اندیشه های مخالف را به عقب راند. فهمید برای حکمرانی بر عوام باید آزادی های طبیعی را از آنها بگیرد. می دانست توده مردم جلوه بیرونی خشونت را می بیند و از ان تبعیت می کند.
اینها را امروز با جان و دل گوش کردم. نشستم روی قله کوه و به حاکمان سرزمین های گوناگون دنیا فکر کردم. دیدم من برای پیشرفت خودم بازهم باید کتاب بخوانم و حداقل عوام نباشم.
یادم امد در کشورم روزی حاکمی آموزش را رایگان کرد تا مردم باسواد شوند و این قانون برای ما ماند. هرچند بعدها ما برای بچه هایمان خودمان هزینه اش را پرداخت کردیم.
بگذریم با کتاب خواندن عوام نباشیم.
#امیربرات_نیا
۱۱ بهمن ۱۳۹۸
🔸یادداشت🔸
🔹امروز یکی از روزهای خوب خدا بود. اما اتفاقات خوبی نیافتاد. کارهام خوب پیش نرفت. با وجود این امروز بهترین روز بود بخاطر اینکه یک روز کامل را در سلامت بسر بردم . تونستم کارهامو تا جایی که در توانم بود انجام بدهم. در کنار خانواده باشم.
🔹امروز تصمیم داشتم تمام وقت کتاب بخونم اما تمام وقت نشد. تونستم ۴۰ صفحه بخونم. بقیه روز را از نظر روحی در حالت تعادل نبودم با روزگار در حال جنگ بودم. با خودم. به مسایل ریز و درشت خودم فکر کردم. به دوستی های بی ریشه و بی رمق دیروز و امروز فکر کردم. شش سال تمام در یک محیط کاری با همه دوست بودیم اما وقتی آمدم بیرون گویی هیچ نبودم و گویی هیچ دوستی نداشتم. به آینده ای که هیچ نقشی نمی توان در آن داشت با اینکه دولت ها چقدر راحت مرمانشان را در سخت ترین شرایط قرار می دهند تا حکومت خودشان برقرار باشد. به حکومت های مختلف فکر کردم.
🔹به این فکر کردم که جهان چگونه شده است که یک رئیس جمهور در دنیا قادر است زندگی آدم معمولی مثل مرا تحت تاثیر اندیشه ها و دستوراتش قرار دهد. اینکه حتی لوازم یدکی ماشین زپرتی مه هم در بازار نباشد و یا آنقدر آشغال باشد که خریدنش مساوی دور ریختن پول محسوب شود. پولی که با صرف عمر بدست می آید را با خرید لوازم بی کیفیت دور می ریزیم. اینکه چرا امپراتوری ایران به این روز افتاده که ینگه دنیا بر زندگی ما حکمرانی کند و دیگران بر عقل و ذهن ما.
🔹باز دلم را آرام کردم به اینکه خودم مسئول سرنوشت خودم هستم. به اینکه حدا گفت سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهیم مگر اینکه خودشان بخواهند.
🔹و من فکر کردم ما کی می خواهیم ؟ و یا چه می خواهیم؟ و یا بقول دوست قدیمی ام ناصر ع. ما هیچوقت نفهمیدم چه می خواهیم؟ فقط همیشه گفته ایم نمی خواهیم. هیچوقت نگفته ایم چه می خواهیم !
🔹اما ما تا کجا مسئول خویش هستیم؟ نمی دانم!
در این گیر و دار احساسات لطیف آدم نابود می شود و می میرد اما زندگی هنوز هست، هنوز امید نمرده است.
🔹امروز مجدد به این موضوع فکر کردم که مرز خوب و بد کارها کجاست ؟ کارهای ما چه موقع خوب و چه موقع بد است؟
🔹دقایقی قبل تماشای فیلم "یک سال بسیار خشن" (The most violent year) را تمام کردم. فیلم را بدون زیر نویس و به زبان اصلی دیدم. نمی خواهم همه فیلم را تعریف کنم اما بخشی از فیلم را که مربوط می شود به سوالات من برایتان می نویسم:
🔸مردی صاحب شرکت بزرگی است وی بدهی بالا می آورد و تلاش می کند تا پود جور کند. وام بگیرد ولی موفق نمی شود. شب آخر وقتی خسته و نا امیر به خانه بر می گردد زنش به او دفترچه حساب بانکی را می دهد که مرد با پول های آن حساب می تواند همه بدهی هایش را پرداخت کند.
مرد از زن می پرسد: پول ها را از کجا اورده ای؟
_ از پول های شرکت برداشتم.
_ از کی؟
_ از همون روز اول.
مرد عصبانی می شود به زنش می گوید تو دزدی کردی.
🔸زن می گوید: گفتم شاید یک روز بدردت خورد.
روز بعد مرد کل بدهی اش را با پول هایی که زنش از شرکت دزدیده بود پرداخت می کند.
امروز یاد گرفتم:
🔹درست و نادرست بودن اعمال ما مثل همه چیز دنیا نسبی است. هیچ چیز در دنیا مطلق نیست.
خدایا از اینکه هنوز هستم ازت متشکرم.
#امیربرات_نیا
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
t.me/NasimeKhoshRZ
درنای عزیز
لک لک های قشنگ
پرندگان نایاب و ناب
میهمانان سرزمین من
از مرگ ساکت و خاموش شما دلم سخت گرفته است!
از میزبانی بد ما
از بی مهری آدم ها
از نا آگاهی ما
از اینکه با دست خودمان
هم خودمان را می کشیم
و هم زیبایی های خلقت را
پرنده ای زیبا و دلربا :
شرمنده ام
شرمنده ایم.
شرمنده ام چون شما آمده بودید
و
هزاران کیلومتر را بال زده بودید
به عشق بهار
به عشق زندگی
تا بمیرید؟
یا زندگی کنید؟
آمده بودید تا با همت ما
و در سکوت سرد و خاموش و سمی تالاب
ساکت بمیرید؟!
اما می دانم که شما آمده بودید
که زود برگردید
چون بهار در راه است
اما اینک دل تالاب غمگین است
دل ما هم غمگین است
بیایید یکبار دیگر بپذیریم که
زمین خانه ماست
بیایید زمین را آلوده نکنیم
بیایید زمین را نجات دهیم
🔴بگذاریم میهمانان سرزمین ما
زنده به سرزمین شان برگردند.
🔴یاد آن خاطره ای افتادم که خلبانی برای اینکه هواپیمایش به پرنده نخورد تغییر مسیر ناگهانی داد و سقوط کرد و کشته شد، افتادم. خلبان خودش را به کشتن می دهد تا پرنده ای زنده بناند و نمیرد. ما برای زنده ماندن پرندگانی که به ما پناه آورده اند چه می کنیم ؟
پرندگان عزیز
ما را بخاطر نا آگاهی هایمان و آلوده کردن زیست گاه تان ببخشید.
#امیربرات_نیا
۸ بهمن ۱۳۹۸
t.me/NasimeKhoshRZ