امیر برات نیا

سایت شخصی

امیر برات نیا

سایت شخصی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات» ثبت شده است

 

🌺محبوب من 
مشق عشقم 
نام زیبای توست 
و نگاه عاشقانه ام چشم انتظار آمدنت 
آن سوی پنجره 
آن سوی نور 
من تو را می جویم
تو با بهار باز خواهی گشت 
ای مهربان
#امیربرات_نیا

 

 

 



 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 December 19 ، 08:56
امیر برات نیا

#یادداشتی_بر_کتاب
#بورخس_علیه_بورخس
🍁بعضی اسم ها برای من جالب و هیجان انگیزند، مخصوصا اسم های آرژانتینی. شاید پس زمینه این حس و هیجان برگردد به دوران نوجوانی. زمانی که مثل خیلی از بچه ها طرفدار تیم فوتبال آرژانتین بودم. از آن موقع با اسم های آرژانتینی کمی آشنا شدم. بعدها زمانی که دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی شدم با نام های بسیاری از بزرگان ادبیات جهان آشنا شدم. از جمله این نویسندگان #بورخس بود. بورخس از نویسندگانی بود که تا سال ها بعد هیچگاه نرفتم سراغ خواندن آثارش برعکس همینگوی که در دوره دانشجویی کتاب نقد آثار همینگوی را ترجمه کردم و آن ترجمه هم در دست تایپیست بی نظمی گم شد. علت آن را نمی دانم.

🍁از پارسال ،۱۳۹۷ که شروع کردم به خواندن کتاب #گابریل_گارسیا_مارکز، وی از بورخس به نیکی یاد می کرد. به همین سبب تمایل زیادی پیدا کردم که حتمان بروم سراغ نوشته ها و کتاب های بورخس. البته باید بگویم تا پیش از این تنها مصاحبه ای از بورخس را در یکی از نشریات خوانده بودم اما چیزی در ذهنم رسوب نکرده بود.

🍁به عنوان یک خواننده معمولی ادبیات جهان باید بگویم که درک آثار بورخس ساده نیست هر چند خودش مدعی است داستان هایش پی رنگ ساده ای دارند. زندگی بورخس و راهی که او طی کرده و آشنایی او به زبان های گوناگون و چند زبانه بودنش از دوران کودکی از او نویسنده ای خاص ساخته است. معرفی بورخس سخت است، چون هم باید با زندگی او آشنا باشید و هم همه کتاب ها و نوشته های او را خوانده باشید.
🍁به خاطر اینکه فرصتی پیدا کردم و کتاب دیگری از این نویسنده خواندم چند سطری از آنچه که درباره او در ذهنم مانده برایتان می نویسم: بورخس به جهان باستان، اسطوره ها و افسانه ها علاقه ای خاص دارد و بسیاری از داستان هایش بر مبنای همین اسطوره ها نوشته شده است. برای درک بهتر داستان هایش باید مسیری را که او در گذر زمان طی کرده است را بخوانیم و بدانیم نشانه های او در داستان هایش خاص اوست. او شاعر نیز هست و شعر می گوید اما ما بیشتر او را با داستان هایش می شناسیم.
🍁جمله ای درباره ی او گفته شده است، قبل از خواندن آثارش: نباید انتظار داشته باشیم بورخس را در هر زمان به یک شکل بیابیم. فقط یک بورخس نداریم. بورخس های گوناگون وجود دارد.
در مصاحبه ای که با او شده از وی سوالی درباره نوشتن می پرسند. در اینجا این سوال و پاسخی که بورخس داده را ذکر می کنم تا انگیزه ای باشد برای خودم و شما که هر روز چیزی بنویسیم.
از بورخس می پرسند: این هر روز نوشتن ولو تنها یک خط هم شده برای چیست؟

می گوید: برای این است که خودم را موجه حس کنم و اینکه می ترسم اگر آنچه به مغزم می رسد را دیکته نکنم، فراموش کنم. و سپس شب فکر می کنم: این را نوشتم، این کار پیش بردم، و این آسوده ام می کند.
🍁حرف آخر
اگر تازه به دنیای ادبیات داستانی وارد شده است توصیه می کنم در ابتدا به سراغ بورخس نروید. صبور باشید، بعدها خواهید خواند.

#امیربرات_نیا
۳ آذر ۱۳۹۸
@AmirBaratnia

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 December 19 ، 18:51
امیر برات نیا

در تنهایی

در تنهایی

گاهی باید در تنهایی نشست و تنهایی گریست

گاهی باید در تنهایی سکوت کرد و چیزی نگفت

گاهی باید در تنهایی به خود خدا گفت: کمی فرصت، کمی حوصله،

گاهی باید در تنهایی با دلت تنهایی حرف بزنی و بهش بقبولانی که ...

گاهی باید در اوج بودن نبود ...

گاهی باید در بهار هم برگ پاییزی باشی که از شاخه با رقص بر زمین می افتد ، بیافتی و ...

#امیربرات_نیا

۱۵ آبان ۱۳۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 November 19 ، 18:14
امیر برات نیا

لحظه های بی تو

لحظه های بی تو

یا دور از تو

ملتهب ترین لحظه های زندگی اند

همه چیز هست

اما وقتی تو غایبی

انگار هیچ نیست

گویی بودن با تو معنا می شود

وقتی هستی، هستی حضورت را درک می کند.

لحظه ها با عطر خوش حضور تو زیبا می شوند.

#امیربرات_نیا

۱۳ آبان ۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 November 19 ، 18:11
امیر برات نیا

#نذری_ماندگار
🏺از کوه که رسیدم خونه، دوش گرفتم و رفتم بروم خانه آقا #رضا_عصارگل برای گرفتن شله نذری. رفتم‌ بلوار امامت. وقتی رسیدم در خانه دیدم جمعیتی انبوه از زن و مرد پشت در ایستاده بودند و منتظر توزیع #شله. کمی منتظر ماندم. آقا رضا آمد دم در. سلام و  احوالپرسی کردیم. بعد آقا رضا خدیوی آمد. پشت سرش دایی محمد و خانمش. و بعد خاله اعظم.‌ کمی با آقا رضا خدیوی حرف زدیم.بعد رفتیم داخل. دایی احمد اقا و محسن آقا و محمد روحبخش هم بودند. من ظرف های شله را گرفتم ‌و برگشتم خانه.
🍁 #شله_حاج_آقای_عصارگل برای من خاطرات زیادی دارد. خاطرات ماندگار من با این #شله_نذری بر می گردد به چهل و اندی سال قبل موقعی که هنوز حاجی عصار گل زنده بود. خانه حاجی در خیابان احمد آباد، خ  بخارایی بود. تا جایی که یادم میاید در انتهای کوچه بود. یک خانه دو طبقه با حیاط ویلایی که کنارش یک باغچه کوچک هم بود. آن موقع آقا رضا پسر حاجی هم سن و سال ما بود.
🏺 آخر ماه صفر که می شد همسر حاجی که خاله ها به ایشان می گویند دختر عمو روضه می خواندند. روز آخر روضه هم مصادف بود با #شهادت #امام_رضا مراسم شله نذری داشتند. تو کارت های دعوت آنزمان که همیشه حاجی عصار گل چند روز قبل پخش می کرد نوشته شده بود "بیاد پدر و مادرم" . حاجی نذری اش برای آمرزش والدینش بود. مردان و جوانان خانواده روز قبل و شب قبل برای کمک جهت پختن غذا   بویژه چمبه زنی( کسانی که مشهدی نیستند بد نیست بدانند برای آماده شدن این غذای سنتی ویژه مشهد چندین ساعت باید محتویات دیگ را با چمبه که چوب های مخصوص و بزرگی است باید هم زده شود.) در خانه حاجی حاضر می شدند.
🍁 من و خانواده ام و سایر خاله ها و دایی ها که آنموقع بچه بودیم روز شهادت صبح می رفتیم خانه حاج آقای عصار گل. دیگ های شله که معمولا دوتا دیگ بود توی حیاط برپا می شد. چون خانه دو طبقه رود. یک طبقه زن ها بودند و یک طبقه هم مردها. همه اعضای فامیل حاضر بودند، معمولا کسی غایب نمی شد. هر کسی هر کاری از دستش بر میامد انجام میداد. تا ظهر همه مشغول بودند.
🍁سر ظهر که می شد سفره نذری را پهن می کردند. از میهمانان با نان و پنیر و سبزی خوردن و شله پذیرایی می شد. سبزی ها را خانم ها آماده می کردند. جو حاکم خانه و فضای که شله درست میشد هم محترمانه بود و هم شادابی و نشاط داشت. حاج آقای عصار گل مرد خوش برخورد، باوقار، بزرگ منش، و سخاوتمند بود. اخلاق خوشی داشت. خوش اخلاق بود. همیشه لبخند بر چهره داشت. چهره اش نورانی و تو دل برو بود. همه دوستش داشتیم. ما بچه ها بیشتر. آخرین بار من ایشان را در بیمارستان دیدم روزی که #آقای_حسینی بخاطر بیماری قلبی بستری شده بود. دیگر هرگز وی را ندیدم. روحش شاد.
🏺آخر ماه صفر برای من تا سال های سال یعنی روز شله حاج آقای عصار گل بود. تا وقتی خانه حاجی خیابان احمدآباد بود من و خانواده همیشه حاضر بودیم. چه در کمک کردن چه در خوردن. نمی دانم چه سالی حاجی خونه رو فروخت و رفت محله جدید، بلوار دانش آموز. از اون موقع به بعد دیگه قسمت نشد ما بریم. ما بزرگ تر شدیم، رفتیم، سربازی، و بعد هم دوران دانشجویی و.... . دیگه اون دورهم بودن برای من رنگ باخت. ما بزرگ شده بودیم.
🍁نذری حاج آقای عصار گل علاوه بر اینکه نذری بود و هست، مکانی بود برای پیوندهای فامیلی، برای بودن در کنار هم، همدلی و مهربانی. حالا سال هاست حاجی از میان رفته اما نذر را پسرش آقا رضا در روز شهادت امام رضا(ع) ادا می کند. یک افسوس هنوز باقی است کاش خانه ها آپارتمانی نشده بود و باز هم می شد دور هم جمع می شدیم و سر دیگ شله حضور داشتیم و تنها سهم ما از این نذری ماندگار گرفتن و خوردن نبود.
نذرشان قبول و روح درگذشتگان شاد
مخصوصا روح حاج آقا عصار گل
#امیربرات_نیا
۷آبان۱۳۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 November 19 ، 20:43
امیر برات نیا

 #زیارت_امام_رضا
🍁امروز دلم هوای زیارت کرد. صبح به نیت زیارت راه افتادم. هوا کمی خنک بود. پائیزی بود. پاک پاک نبود. خورشید به مهر بر شهر نور می پاشید. جنب و جوش آدم ها از نو شروع شده بود. ماشین را کنار بلوار مدرس پارک کردم. بعد از مدت ها سوار تاکسی زرد مشهدی شدم. 
تا حرم نفری ۱۵۰۰ تومان کرایه گرفت. سری قبل که این مسیر را رفتم ۱۰۰۰ تومان بود و پیش ترش ۵۰۰ تومان.
🍁حرم خلوت بود. ایست بازرسی دو بخشی شده بود. یکی بالا تنه رو دست مالی می کرد و یکی پایین تنه را تفتیش. فرش های نماز در صحن رضوی هنوز پهن بودند. کلاغی هم آمده بود زیارت. روی قالی ها راه می رفت. دنبال خوراکی می گشت. چیزی گیر آورد برای خوردن. همانجا خورد. گذاشت لای چنگال و با منقارش کند و خورد. 
🍁 خادمان ویلچر بدست پیرزنان و پیرمردان تنها را تنها به حرم می بردند. گنبد طلایی دیده نمی شد از بس دیوار ساخته بودند به دور حرم. بی توجه. دیگر حرم نمای ورودی و زیبایی ندارد. نه از بیرون و نه از داخل.
🍁 آن سال های نه چندان دور، روزگار نوجوانی از تاکسی یا اتوبوس که پیاده می شدی گنبد و بارگاه در دیدرس  نگاه تو بود. از دورها گنبد را می دیدی حال خوشی بود تا می رسیدی. حالا نیست! سنگ است و آجر و کتیبه. کمی جلوتر می آیم گنبد آبی مسجد گوهر شاد آغا از پشت دیوار خودش را در پهنه آبی آسمان نشان می دهد.
🍁به جلوی ضریح می رسم. زائرین گرداگرد ضریح چسبیده اند هرکس به تمنایی دست نیاز برآورده. و من به تمنای دل، دیدار دل طلب داشتم. مشتاق گفتگو با آقا بودم و هستم. تفکیک جنسیتی که چهل سال است هست و قبل تر وقتی بچه بودم نبود، سبب بهم فشردگی و هجوم و فشار در گرداگرد ضریح. و چند خادمی به آرامش چوب هایی که سرش را پر زده اند بک ریز در جهتی تکان می دهند. جلوتر نمی روم. ضریح را می گذارم برای عاشقانش که پیاده آمده اند تا بوسه عشق زنند بر نقش و نگار  ضریح که آنها اولا ترند.
🍁عرض ادب می خوانم با خوانش صلوات خاصه، کمی از مسیر عبور فاصله می گیرم. روبروی آقا می نشینم. زیارت نامه می خوانم: سلام ای اما رضا، ای بنده خوب خدا، ای بنده برگزیده خدا، من به تمنای آگاهی آمده ام، تو مرا بنوشان زان خم نور معرفت، تو را جامی ده تا سیراب شوم از عشق، تو مرا سیراب کن از شناخت، چشمانم را به راز و رمز محبت بگشا، تو محبوب منی مرا محبوب خودت گردان. تو مرا امروز خوانده ای و من با عشق آمده ام. کمی سواره، کمی پیاده. آمده ام تا بیاموزم زندگی در پرتو معرفت و محبت زیباتر است. 


🍂زیارت نامه می خوانم، کلمات از جلوی چشمانم عبور می کنند و دلم در هوای عاشقی پر می زند. زیارت نامه حرف هایی می زند نشدنی. بالای سر، پایین پا، یا خودت را بچسبان به قبر،  و... می بینم اینها نمی شود. باید دل را جابجا کرد. باید دل را وصل کرد به دل امام رضا، به قلب امام رضا، به ضریح نور و عشق و به آگاهی تا پاک شوی و پر از عشق شوی. 
🍁اینجا حرم است. حریم است. پاک است. و به حرمت این حریم از او می خواهم اگر کسی وارد حریم دل می شود برایش میزبان خوبی باشم. دلم می خواهد حرمت میهمان دلم را رعایت کنم. دلم حرمی باشد برای زائرین پاک. تا در گذر میزبانی و هم نشینی با پاکان عاشق انسانیت شوم. تا بتوانم انسان های پاک را در دلم جای دهم.
دلم منتظر استقبال از تو عزیز پاک هست بیا در حریم حرم دلم طوافی عاشقانه و عارفانه بکن.
#امیربرات_نیا  
۶ آبان۱۳۹۸
شب شهادت امام رضا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 October 19 ، 12:10
امیر برات نیا

وقتی کنارم نیستی 
خیالم با توست 
تو را با واژه ها
با حروف دلم 
روی 
برگ برگ احساسم
 می نویسم.
می نویسم 
دل تنگم
دوستت دارم 
تو در خیالم جان می گیری 
در رگ های احساسم جاری می شوی.
#امیربرات_نیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 October 19 ، 12:02
امیر برات نیا

#یادداشتی_بر_رمان

#سر_هیدرا نوشته: #کارلوس_فوئنتس

سر هیدرا

📚تا قبل از خریدن این کتاب هیچ آشنایی با این نویسنده نداشتم. این کتاب را کسی معرفی نکرده بود. درپی شکار کتاب در بین کتاب های #پردیس بودم. از کتاب خوشم آمد. انتخابش کردم. خریدمش. کتاب را ورق زدم. مترجم در یادداشت خود نوشته بود: این کتاب نخستین اثر #کارلوس_فوئنتس است که از زبان اصلی به فارسی برگردانده می شود.

🍁در شروع کتاب جمله کوتاهی نوشته شده که رمان و شخصیت هایش را معرفی می کند: به جای هر سری که قطع شود، هزار سر باز زاده خواهد شد. موضوع رمان جاسوسی است و جاسوس چهره ای دوگانه دارد. کتاب را به سختی و خیلی کند به پایان بردم. اگر بخواهم صادق باشم گیج و مبهوت کتاب را تمام کردم چون کتاب و شخصیت هایش هم نماد گونه اند و هم دو چهره ای و گاهی چند چهره ای. اینک که کتاب را خوانده ام فکر می کنم برای درک بهتر رمان و خوانش ساده تر آن بهتر است ابتدا با سبک نویسنده و فرهنگ مکزیک و اساطیر اروپایی و کتاب های شکسپیر آشنا باشید.

📙وقتی به آخر کتاب رسیدم تفسیری از رمان در سه صفحه وجود داشت که در تحلیل نهایی از کتاب به من کمک کرد. توصیه من به شما برای خواندن این کتاب این است که ابتدا تفسیر رمان را با دقت بخوانید. سپس موخره کتاب را هم با دقت بخوانید. با خواندن و درک این دو بخش خوانش کتاب برای شما هم لذت بخش تر و هم روان تر خواهد شد. شاید دوباره این کتاب را خواندم.

📘مضمون دو چهره گی در بسیاری از رمان ها و نمایش نامه های فوئنتس جایی نمایان دارد. در رمان #سر_هیدرا شکل وسواس گونه می گیرد. #هیدرا _ هیولایی با چندین سر که به جای هر سری که #هرکول از او می برید، دو سر بر گردنش می رویید_ نماد تکثیر بی پایان است. جریان پیوسته دوتا شدن است که در سرتاسر  داستانی پر از جاسوسی و خرابکاری روی می دهد.

📕 در زندگی شخصیت اصلی که آدمی پریشان و خیال پرور است، اشتیاق به دیگر بودن _ اشتیاق به هویتی خلاق و خارق العاده برای جبران هستی فرساینده و بی رنگ و بویی در مقام کارمند دیوانی_ به صورتی بسیار غریب بر آورده می شود، یعنی اسیر کنندگانش او را وا می دارند که هویت خود را عوض کند و حتی تن به جراحی صورت بدهد.

📔در سرتاسر رمان #سر_هیدرا آن جفت های مثبت و متعالی شخصیت اصلی_ افرادی چون سارا کلاین، معشوق او، و شخصیت پدر _ ناخدا هردینگ، که تجسم آرمان های سیاسی و اجتماعی ای هستند که فلیکس در پی تحقق آن هاست_ نابود می شوند و بدین سان خبر از تقدیر فلیکس می دهند که سرانجام تن به خواست اسیر کنندگانش می دهد و دیوانه می شود. 

📒از خواندن این کتاب چیزهای جدید یاد خواهید گرفت. جمله های جدیدی که آدمی را به فکر وا می دارد. من بخشی از این اندیشه ورزی را در یادداشت بعدی برایتان خواهم نوشت.

#امیربرات_نیا

۳۰مهر۱۳۹۸

@AmirBaratnia

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 October 19 ، 06:11
امیر برات نیا

‍ #یادداشتی_بر_عقاید_یک_دلقک
نوشته: #هاینریش_بل

🖍در یادداشت های قبلی برخی از مطالب که در حین خواندن کتاب به ذهنم می رسید را با شما در میان گذاشتم. بیشتر مطالب را به صورت سوال مطرح کردم که نظر خودم را بیان نکرده باشم بلکه هم خودم و هم شما خواننده عزیزتر از جان را به تفکر وا داشته باشم حتی به اندازه ثانیه ای یا دقیقه ای.
🖍در این یادداشت کوتاه داستان کتاب را بطور خیلی خلاصه می نویسم:
روایت گر کتاب "عقاید یک دلقک " دلقک مشهوری است به نام #هانس_شینر که در حین یکی از اجراهایش زمین می خورد و زانویش آسیب می بیند و خانه نشین می شود   کم کم به یک دلقک ساده و سطح پائین مبدل می شود. او روایت زندگی خودش، خانواده و همسرش را به صورت اول شخص می گوید. از مشکلات مالی، از اندیشه هایش و اینکه بی پولی چقدر او  را عذاب می دهد.
🖌 شخصیت دلقک آدمی است که در تنهایی خودش زندگی می کند و از مردم و جامعه دور افتاده است. او عاشق همسرش بوده که بدلیل اختلافات مذهبی ماری او را ترک می کند و همین مساله تمام روح و روان و ذهن او را برهم میزند و احساس پوچی و نا امیدی می کند. او سعی دارد با روایت زندگی خویش به موضوعات مختلفی بپردازد، از نظام سرمایه داری گرفته تا بحث نازی های آلمان، اما مهم ترین موضوع کتاب "نقد و به چالش کشیدن عقاید کلیسای کاتولیک" است.
🖍خواندن کتاب کمی سخت است و نیاز به کمی حوصله و صبر دارد.. دلقک پراکنده و پیوسته روایت می کند و به شکل نامنظم به موضوعات مختلف می پردازد.
♦️پاراگراف منتخب
📝وقتی بچه ای کار دلخواهش را در جایی بغیر از خانه خودش انجام می دهد دیگران به سرش فریاد می زنند که: "مگر اینجا خونه تونه که هر کاری دلت می خواهد می کنی."
در اصل این جمله کنایه ای است که سه برداشت می توان از آن داشت:
۱. آدم فکر می کند در خانه خودش مثل خوک رفتار می کند.
۲. آدم وقتی احساس خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد.
۳. هیچ کودکی به هیچ عنوان یک کودک حق ندارد از زندگی لذت ببرد و احساس خوشی و شادی داشته باشد.
🖍تا وقتی احساس گرسنگی می کنی، نا امیدی جایی در زندگی ندارد.
#امیربرات_نیا
۱۲مهر۱۳۹۸
@AmirBaratnia

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 October 19 ، 02:40
امیر برات نیا


هشت و نیم شب بود که تصمیم گرفتم که برم سمت پارک #صفا. نزدیک ترین و بزرگ ترین پارک به خانه من. مثل همیشه حاشیه بلوار فکوری را پیاده طی می کنم. از جلوی دکه پلیس راهنمایی و رانندگی کنار میدان دلاوران رد می شوم. از ضلع غربی وارد پارک می شوم. سمت راست حاشیه میدان آب نمایی است که روشن است صدای شرشر آب در فضا پخش شده و در جلوی آب نما ردیفی از وسایل ورزشی است. یکی از این دستگاه ها را امتحان می کنم. و بعد راهم را می کشیدم و به سمت مرکز پارک ادامه مسیر می دهم.
آنچه خواهم نوشت مشاهدات من است و قضاوتی ندارم. کناره های مسیر خانواده ها فرش پهن کرده اند و کنار هم نشسته اند. بیشتر افراد یا سرگرم خوردن هستند یا حرف زدن. برخی هم سرشان با نوزادان گرم گرم است. این ها چند سکانس از زندگی عادی هستند. 
چند جوان روی دیواره سیمانی نشسته اند. همگی گوشی در دست در حال کند و کاو هستند و هراز گاهی نیم نگاهی نیز به  اطراف میاندازند.  اما مرکز توجه شان گوشی و پیام رسان های فعال است. 
از کنار آنها رد می شوم. تعدادی از نوجوانان کفش های اسپرت به پا دارند. اکثرا پسر. دو تا دختر نوجوان هم در بین شان هستند. همیشه هستند. یکی از دخترها به گردن پسری که نیم متر از او بلندتر است آویزان شده. دستان دختر دور گردن پسر است. پسر بی هیچ هیجانی ایستاده و دختر نه تنها با چشمانش که با همه وجودش او را تمنا می کند. به آرامی از آنها رد می شوم. 
روی نیمکت دیگر خانمی حدود سی ساله زنی آرایش کرده سیگاری رو لب گذاشته و پک می زند و چند ثانیه در ریه ها نگه می دارد و آرام به بیرون فوت می کند... حالت رفتارش زیباست ... اما وجودش پر از درد و غم و رنج است. شادی در روی چهره اش دیده نمی شود.
محوطه مرکزی پارک را رد می کنم در حالیکه خانواده ای دور  هم دارند میوه می خورند. 
مسیرم را به سمت درختان پایین کوه ادامه می دهم. این مسیر تاریک و خلوت است و خلوتگاه. خلوت های دو نفره، دختری یا پسری، خلوت مردی و دختری، خلوت مردی و زنی، خلوت زنی و پسری. همه جور این نوع خلوت ها را در این مسیر دیده ام اما دیشب فرق می کرد. چند َصحنه را می نویسم.  خلوت ها دو نفره است.
 پسری و دختری. پسر روی دیواره سنگی نشسته است. پاهایش را بشکل هفت باز کرده است. دختر در مرکز هفت ایستاده به شکل عجیب همه اضلاع و نقاط خطوط خاص بر هم مماس هستند تا متوجه من می شوند دختر نیم گامی به عقب می خزد اما بی تفاوتی مرا که می بینند جاذبه حس نیاز دوباره او را به درون ۷ می کشاند. همه چیز روی هم قرار می گیرد، پسر دختر را به آغوش می کشاند و چقدر دختر عاشقانه وارد این آغوش می شود. رد می شوم. 
چندین گام بالاتر سر پیچ جایی که از پائین دیده نمی شود دختری روبروی مردی ایستاده که ریش بلندی دارد. روی شانه های مرد در تاریکی ردایی دیده می شود، تعجب می کنم. مرد ردایش را باز می کند دختر به درون ردا می رود حالا فقط یک تن دیده می شود فقط من می دانم که آن هیکل دونفره است، آرام آرام به سمت شان می روم. مرد ردایش را باز می کند، تازه می فهمم ردا چادر دختر است، دختر فاصله می گیرد خودش را مرتب می کند. نگاهشان نمی کنم که بتوانند دمی بگیرند و راند بعدی را با آرامش انجام دهند. می گذرم. هنوز تا رسیدن به تندیس سیمرغ صد متری مانده است نیمه راه چشمانم خلوت دیگری را می بیند. اینبار خانم جوانی با چهره آرایش کرده و مدل جدید، لب های برجسته، گونه های کاشته شده و دماغ تراش خورده روی دیواره سنگی نشسته است. مردی با تفاوت سنی چند سال روبرویش  نشسته دست در دست یار خودش دارد. بر دستان سفید و نرم یار زیبایش بوسه می زند، به نجوا از او خواهش های روح و جسم را بیان می کند، قیافه خانم نشان از خوشایند بودن فرآیند است اما حال من کمی بد می شود با خودم می گویم این معشوقه باید به مردی که عشق اوست و عاشق اوست بگوید بلند شو عشق من. تو تاج سر منی. تو سرور منی.  اما لذت می برد او از این معاشقه...
می گذرم به پیچ آخر می رسم جایی که گنبد طلایی حرم امام رضا(ع) دیده می شود. سلامی  عرض می کنم. کمی می ایستم. به آسمان تاریک نگاه می کنم به نور چراغ های ردیف شده ماشین هایی نگاه می کنم که از بالای پل آزادی به سمت ما می آیند و در سایه درختان در سیاهی شب محو می شوند. شهر زنده،  پر جنب و جوش، آرام و روان می رود تا برسد به صبح. 
نگاهم را از حرم بر می گردانم دختری جوان، نه چندان زیبا تکیه داده به درخت، دفتری در دست، نگاهش به ردیف جمله های ردیف شده روی کاغذ است در سکوت و نور کم می خواند... نمی بینم چه می خواند اما می فهمم که دلش تنگ است. دلتنگ دلتنگ است... تنهاست ... 
سکوت و خلوت تنهایی اش را بر هم نمیزنم. قدم می زنم. می روم. رد می شوم. مسیر راهم شیب تندی دارد. سمت راست مسیر دیواره سنگی بلند دارد و خلوت است. دو پسر کنار هم نشسته اند. یکی دست انداخته دور گردن دیگری. پک می زند بر فیلتر سیگار. دودش را تقدیم می کند به هوای ناسالم. بعد پسر دیگر می فشارد می بوسد. نوازشش می کند. دستی بر رویش می کشد. نمی دانم دوستی که انتها ندارد و من گام بر می دارم  ولی در خیالاتم با خودم می گویم:  زندگی زیباست ایا؟! 
عشق را باید در کجا جست؟
راه رفته را بر می گردم. تماشا رفتن دردسر دارد. در راه بیتی که همیشه دوستش داشته ام را زیر لب زمزمه می کنم:

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

#امیربرات_نیا
۱۱مهر۱۳۹۸
@AmirBaratnia

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 October 19 ، 05:59
امیر برات نیا