امیر برات نیا

سایت شخصی

امیر برات نیا

سایت شخصی

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده» ثبت شده است

کتاب دیده نشده

 #یادداشتی_بر_کتاب
#دیده_نشده
♦️سال قبل مصاحبه ای از جناب #علیخانی نویسنده و مسئول انتشارات #آموت خواندم. گفته بود: تعداد  بسیار زیادی کتاب چاپ شده داریم که کسی سراغ آنها نمی رود. اکثر جامعه کتابخوان معمولا به سراغ فقط ۴۰۰ نویسنده مشهور می روند در حالیکه تعداد نویسندگان ایران و جهان بسیار بیشتر از این هاست. به عبارت دیگر پول خرید کتاب بیشترش به جیب این نویسندگان و مترجمان و ناشران آثار آنها می رود.
📚 این در حالی است که سایر نویسندگان و مترجمان و ناشران هم باید سهمی در این بازار داشته باشند. تبلیغات خواسته و ناخواسته و حمایت های آشکار و پنهان باعث می شود که بسیاری از پدیدآورندگان نادیده گرفته شوند.
📕این موضوع را خودم تجربه کرده ام. دومین کتاب من سه سال طول کشید تا ۱۰۰۰ جلد آن فروخته شد. یا کتاب #مفاهیم_کلیدی_در_مطالعات_شهری که یک کتاب تخصصی و دانشگاهی محسوب می شود در دو سال تنها ۱۰ جلد فروش کرد.
📒بازار کتاب هم مثل همه بازارها مشکلات خاص خود را دارد. بعد از خواندن این مصاحبه تصمیم گرفتن که گاهی از نویسندگان و مترجم نا مشهور کتاب بخرم و بخوانم. #کتاب #دیده_نشده نوشته #رابرت_گادرد از این سری است. مزیت مهم اینگونه انتخاب ها ارزان بودن آنهاست شما می توانید با پول یک کتاب جدید دو و گاهی سه جلد کتاب بخرید.
📘بک راه دیگر برای خرید بیشتر کتاب، خرید کتاب های چاپ های سال های قبل است که در قفسه کتابفروشی ها مانده... من این راه را #شکارکتاب نامیده ام، چون با جستجو در لای کتاب ها شما به کتاب های مشهوری می رسید که در سال های دور چاپ شده اند ولی چون از چشم مشتریان دور مانده همانجا ساکت ایستاده اند تا با شما به محفل خلوت دلتان بیایند. گاهی شال و کلاه کنید و بروید شکار کتاب و لذت ببرید.
📔اما کتاب #دیده_نشده. موضوع کتاب داستانی است جنایی که در سال ۱۹۸۱ اتفاق می افتد. داستان در روستای ایوبری رخ می دهد. تامسین هیل دو ساله ربوده می شود و میراند خواهر هفت ساله او زیر ون آدم ربایان کشته می شود. مردی به نام آمبر  که در همان صحنه جلوی کافه منتظر دوستش بود شاهد این ماجراست. دوستش سر قرار حاضر نمی شود. تامسین هرگز دوباره دیده نشد.
📙بیست و سه سال بعد سربازرس ویژه که حالا بازنشسته شده نامه ای دریافت می کند و متهم می شود که تحقیقات سال ۱۹۸۱ را کامل نکرده است. وی مجدد به همان روستا باز می گردد. این بار با آمبر روبرو می شود تنها شاهد ماجرا که توضیحات وی در آن زمان مورد پذیرش قرار نگرفته بود. این بار هر دو به دنبال کشف حقیقت می روند.
🍁در پایان همانطور که نام کتاب گویایی آن است قاتل اصلی جایی است که هرگز دیده نمی شود... در همه مسائل زندگی زاویه دیدی وجود دارد که ما معمولا آنرا نمی بینیم یا نمی خواهیم ببینیم.
📚چند جمله از کتاب را برایتان بازگو می کنم. مایلم شما هم در این اندیشه ورزی سهیم شوید. کمی بیندیشید. اگر دوست داشتید خوشحال می شوم نظرات شما را دریافت کنم.
🖌در همه ارتباطات بین انسانی یا ما شکار هستیم یا شکارچی. بویژه در ارتباط دونفره یکی از ما شکاریم و آن دیگری شکارچی. هیچوقت نمی توانیم هر دوی آنها باشیم. کدام یک از این دو نقش برای شما لذت بخش است؟ در بازی شکار زندگی کدام یک باهوش تر است؟ در پایان بازی کدام یک از زنده بودن لذت می برند؟
🖊با رفتن به سراغ پاسخ سوالاتی که کسی ما را مجبور به پرسیدن شان نکرده فقط خودمان را در خطر غیر ضروری می اندازیم. آیا شده است خود را در معرض این خطر انداخته باشید؟
🖍 در زندگی هر لحظه ممکن است این اتفاق بیافتد که تبدیل به مهره ای شوی که در بازی شطرنج بیرون رانده شده. قدرت های بازی شطرنج تصمیم گرفته اند که هیچ مهره ای نمی تواند در این بازی به شاه تبدیل شود. شما چه فکر می کنید.
ارادتمند شما
#امیربرات_نیا
۲۶مهر۱۳۹۸
@AmirBaratnia

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 October 19 ، 08:06
امیر برات نیا

‍ #پائیز
پائیز ۹۸ هم مثل همه پائیزهای زندگی خواهد گذشت. همانطور که برای اولین بار پائیز ۴۸ گذشت. این ۵۰ تا پائیز برای من همیشه پر بوده است از خاطرات. خاطراتی که می توان در ۵۰ فصل پائیزی آنها را باز گفت یا باز نوشت.
🍁پائیز ۵۵ فصل شکوفا شدن آموزش بود. در اولین روز رفتم دبستان البرز با درخت های افرا، با خانم معلم جوان، زیبا، مهربان آشنا شدم. او مرا به گلشن زبان فارسی آشنا کرد، نوشتن و خواندن آموزاند، دوستش داشتم و دارم هرچند دیگر ندیدمش.
🍁پائیز همیشه فصل شروع بوده است، برای خیلی کارها و خیلی حوادث و رخدادها. درب شهر علم و دانش به روی همه ما در مهر پائیز بازشده است و همیشه کلاس اولی ها جالب و جذاب بوده اند. مثل پائیز ۹۵ وقتی با ... رفتیم شاهرود و پائیز ۹۸ با ... رفتیم دانشگاه آزاد مشهد. به ... حرف هایی زدم که به  ... نزدم. اما به هر دو گفتم: "عشق در صندلی های خالی دانشگاه یافت نشود، عشق را باید در صداقت و پاکی دل ها یافت و گفتم که ارزش آدمی به عشق و دلش هست.
و باز پائیز بوی شروع دارد. پائیز آغازیدن است، پائیز شروع یک مرحله جدید است.
🍁پائیز برای من همیشه پر بوده از کتاب و خریدن کتاب. بیشترین کتاب ها را در پائیز خریده ام و بیشترین تعداد را در پائیز خوانده ام. پائیز همیشه برای من اول راه بوده است و گاهی آخر رفتن و یا ایستگاه پایانی بوده برای مرحله ای درست مثل پائیزی که دیگر به دبستان نرفتیم یا پائیزی که دیگر به دبیرستان نرفتیم. و ...
🍁پائیز ایستگاه ایستادن و تماشای رنگارنگی پائیز در چشم مست معشوق است. پائیز غروب ش زود می رسد و ما را به کنج دنج خانه ها و کتاب و چای و دم نوش می کشاند و صفحه سفید کاغذ مرا به نوشتن می خواند. چراغ می افرازیم و دل به شعله و شمع می دهیم و انار دلمان را باز می یابیم و شهرزاد قصه گو  قصه دلش را می گوید و من می نویسم تا در صبح سرد پائیز روی برگ های خیس خورده قطرات شبنم متولد شوند.
🍁 پائیز با بوی گل مریم برایم خاطره است. پائیز با این گل و این بو هرگز تکراری نخواهد شد، پائیز تکرار ناپذیر است، تازه تازه و ناب ناب است. پائیز مزه انار قند و ترش می دهد، مزه ملس انارهای خوش رنگ. رنگ سرخ انار و بوی تازه سیب فضای مهر را معطر کرده است.
🍁 پائیز بوی امید می دهد، حتی در لحظه هایی که دلتنگ دلتنگ باشی. پائیز با رنگ هایش پایان دلتنگی هاست. چون  رنگ و بوی تو را دارد.
#امیربرات_نیا
۱۲مهر۱۳۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 October 19 ، 05:56
امیر برات نیا

هورشید
‍ #یادداشتی_بر_کتاب
#هورشید
🖍یک شنبه گذشته ۷/۷/۱۳۹۸ وقتی بدلیل آلودگی هوا کارم تعطیل شد، فرصتی یافتم تا در جلسه نقد و بررسی داستان در گروه #یکشنبه_ها_باداستان شرکت کنم. داستان #خدای_دیوانه نوشته دوست عزیز سرکار خانم #لیلا_اسدی_الف قرار بود نقد شود. بعد از چندین ماه در جلسه شرکت می کردم. شرایط کاری نمی گذاشت مدام در جلسات شرکت کنم.
🌹 صبح زود داستان را خواندم. از خوش شانسی یا بد شانسی نفر اولی که قرار شد درباره داستان حرف بزند من بودم. دو سه نکته بنظرم رسیده بود که گفتمش و بعد سایرین نظرات خود را بیان کردند. با توضیحات استاد ریاحی جلسه نقد به آخر کار خودش نزدیک شد. در این هنگام درب اتاق جلسه باز  شد و مردی جوان که تعدادی کتاب در دست داشت وارد شد و در اولین صندلی خالی نزدیک درب ورودی نشست. آقای #محمد_ریاحی استاد جلسه به مرد تازه رسیده خوش آمد گفت و ایشان را آقای  #سوزنچی خطاب نمود.
📝 جلسه که تمام شد آقای سوزنچی اجازه گرفت و کتاب هایی را که با خود آورده بود در بین حاضرین توزیع کرد. سایرین که وی را می شناختند پرسیدند: کتاب نوشته شماست؟
گفت: نه، مجموعه داستان است و یکی از داستان ها نوشته من است.
🖌نام کتاب را گذاشته بودند "هورشید" معنای آنرا نمی دانستم حوصله گشتن و پرسیدن هم نداشتم اما توی ذهنم گفتم بر وزن "خورشید" انتخاب شده و زیباست بگذار همینجوری در ذهن بماند. کتاب حاوی ۱۶ داستان کوتاه از ۱۶ نویسنده است که من تنها #حسین_عباسزاده را می شناسم. کتاب را همزمان با کتاب #یادداشت_های_پنجساله گابریل گارسیا مارکز می خواندم. هر دو را دیروز با چند ساعت اختلاف تمام کردم.
🖊 داستان های این مجموعه بغیر از داستان " شروع یک پایان" نوشته جناب عباس زاده  که قابلیت داستان کوتاه بودن را دارد سایر داستان ها در حقیقت نوشته های خوب کارگاه داستان نویسی باید باشد‌ البته نمی دانم! یا بهتر است بگویم خاطرات روزانه نویسندگان بوده که تلاش کرده اند آنرا به شکل داستان کوتاه روایت کنند. در این امر و از این زاویه دید موفق بوده اند و می توان ردپای خاطرات فردی نویسندگان آنها را در داستان ها یشان یافت.
♦️نکته آخر که باز مرا کمی دلخور کرد وازد بودن کتاب بود. توضیح اینکه کتاب تا صفحه ۱۶۴ مرتب است اما بعد می رود به صفحه ۱۶۱ و مجدد صفحات تکرار می شوند تا صفحه ۱۶۸ و باز دوباره می رسیم به صفحه ۱۶۵. اما چون کتاب را رایگان دادند و هدیه هم نبود و فقط برای خواندن بود، به این اتفاق ساده لبخند می زنم.
مثل خورشید یا هورشید به زندگی لبخند بزنید بهش بگین زندگی دوستت دارم. با تو تا آخرین جرعه جامت می مانم.
#امیربرات_نیا
۱۷مهر۱۳۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 October 19 ، 06:03
امیر برات نیا

تالار ترحیم مشهد
#تالار_ترحیم_مشهد
♦️ظهر داشتم برمی گشتم خانه. در ترافیک حدفاصل سه راه راهنمایی تا میدان ملک آباد گیر افتاده بودم. ناگهان تابلویی جدید در آن سوی خیابان توجه مرا جلب کرد. روی تابلو همانطور که در عکس پیوست دیده می شود نوشته شده بود: "تالار ترحیم مشهد". تعجب کردم.
🖍 البته این روزها خیلی چیزها تغییر کرده و خیلی از مکان ها هویت خودشان را از دست داده اند یا  تغییر کاربری داده اند. تعجب من بیشتر بخاطر این بود که این تابلو روی سر درب ساختمانی نصب شده بود که حداقل نیم قرن نامش "#تالار_داریوش بود.
🖊بسیاری از مراسم های عروسی آدم های سرشناس و مهم شهر روزگاری فقط و فقط در این تالار باشکوه برگزار می شد. شکوه و عظمت خاصی داشت. گویی تالار داریوش بعد از نیم قرن زندگی و برگزاری مراسم عروسی و شادی فصل خزانش فرا رسیده است و خودش در درجه اول مراسم ترحیم خودش را در درون خودش برگزار می کند. البته چند سال قبل بوی این مردگی را زمانی از این تالار شنیدم که مراسم شب هفتم یکی از اقوام دور در آن برگزار  شد. آن شب فکر نمی کردم که روزی زیباترین و بزرگ ترین و گران ترین تالار عروسی شهر #مشهد روی سردربش نوشته شود:"تالار ترحیم مشهد".
🖌اما امروز دیدم این اتفاق افتاده، آنهم بصورت رسمی. معنی این تابلو این است که دیگر در این تالار هیچ عروسی برگزار نخواهد شد و من و همه کسانی که با این تالار خاطره دارند باید مفهوم شادی پیوسته با این مکان یا مفهوم عروسی که هویت این تالار بود را از یاد ببرند و یا اینکه دیگر نامی از آن نبرند. این تابلو به من گفت که آنهمه عظمت فروپاشید و این مکان به محل برگزاری مراسم ماتم و سوگ تبدیل شد. باز برایم یادآوری شد که تمام عظمت ها روزی در هم می شکند. نابودی خاطره ها در شهرهای ما خیلی سریع رخ می دهد و تا چند سال آینده مشهد برای بچه های مشهد شهر بی خاطره خواهد شد. کاش می دانستیم که هویت ما در گرو هویت مکانی است که در آن زندگی می کنیم. هویت شهرمان به مکان هایش، به تالارهایش، به آب نماهایش، به بازارهایش، به میدان هایش، به باغ هایش و همه عناصر کالبدی شهر است. شهر ما را از ما نگیرید. بگذارید خاطره هایمان در شهر زنده باشند.
🖊نکته آخر: البته تغییر کاربری این مکان چون در نوع خود پیشگام است و اولین تالار ترحیم رسمی مشهد می باشد، پر رونق خواهد بود و باز مراسم ترحیم بسیاری از توانگران و سرشناسان شهر باز هم در این تالار برگزار خواهد شد. به نوعی هجرت برای برگزاری مراسم ترحیم  از مسجد و حسینیه ها به تالارهاست. نماد دیگری برای عبور از سنت به مدرنیته.
🖍 از زاویه دید طنز تلخ هم می توان چنین نوشت: کسانی که روزی مراسم عروسی شان را در این تالار برگزار کرده بودند، در آینده دور (بعد از ۱۲۰ سال) مراسم ختم خویش و یا شریک زندگیشان را در آن برگزار خواهند نمود.
♦️سخن آخر: مردم شهر، شهر را بی خاطره و بی هویت نکنیم.
#امیربرات_نیا
۱۴مهر۱۳۹۸
نظرات خود را با ای دی زیر درمیان بگذارید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 October 19 ، 05:59
امیر برات نیا

‍ #یادداشتی_بر_عقاید_یک_دلقک
نوشته: #هاینریش_بل

🖍در یادداشت های قبلی برخی از مطالب که در حین خواندن کتاب به ذهنم می رسید را با شما در میان گذاشتم. بیشتر مطالب را به صورت سوال مطرح کردم که نظر خودم را بیان نکرده باشم بلکه هم خودم و هم شما خواننده عزیزتر از جان را به تفکر وا داشته باشم حتی به اندازه ثانیه ای یا دقیقه ای.
🖍در این یادداشت کوتاه داستان کتاب را بطور خیلی خلاصه می نویسم:
روایت گر کتاب "عقاید یک دلقک " دلقک مشهوری است به نام #هانس_شینر که در حین یکی از اجراهایش زمین می خورد و زانویش آسیب می بیند و خانه نشین می شود   کم کم به یک دلقک ساده و سطح پائین مبدل می شود. او روایت زندگی خودش، خانواده و همسرش را به صورت اول شخص می گوید. از مشکلات مالی، از اندیشه هایش و اینکه بی پولی چقدر او  را عذاب می دهد.
🖌 شخصیت دلقک آدمی است که در تنهایی خودش زندگی می کند و از مردم و جامعه دور افتاده است. او عاشق همسرش بوده که بدلیل اختلافات مذهبی ماری او را ترک می کند و همین مساله تمام روح و روان و ذهن او را برهم میزند و احساس پوچی و نا امیدی می کند. او سعی دارد با روایت زندگی خویش به موضوعات مختلفی بپردازد، از نظام سرمایه داری گرفته تا بحث نازی های آلمان، اما مهم ترین موضوع کتاب "نقد و به چالش کشیدن عقاید کلیسای کاتولیک" است.
🖍خواندن کتاب کمی سخت است و نیاز به کمی حوصله و صبر دارد.. دلقک پراکنده و پیوسته روایت می کند و به شکل نامنظم به موضوعات مختلف می پردازد.
♦️پاراگراف منتخب
📝وقتی بچه ای کار دلخواهش را در جایی بغیر از خانه خودش انجام می دهد دیگران به سرش فریاد می زنند که: "مگر اینجا خونه تونه که هر کاری دلت می خواهد می کنی."
در اصل این جمله کنایه ای است که سه برداشت می توان از آن داشت:
۱. آدم فکر می کند در خانه خودش مثل خوک رفتار می کند.
۲. آدم وقتی احساس خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد.
۳. هیچ کودکی به هیچ عنوان یک کودک حق ندارد از زندگی لذت ببرد و احساس خوشی و شادی داشته باشد.
🖍تا وقتی احساس گرسنگی می کنی، نا امیدی جایی در زندگی ندارد.
#امیربرات_نیا
۱۲مهر۱۳۹۸
@AmirBaratnia

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 October 19 ، 02:40
امیر برات نیا


هشت و نیم شب بود که تصمیم گرفتم که برم سمت پارک #صفا. نزدیک ترین و بزرگ ترین پارک به خانه من. مثل همیشه حاشیه بلوار فکوری را پیاده طی می کنم. از جلوی دکه پلیس راهنمایی و رانندگی کنار میدان دلاوران رد می شوم. از ضلع غربی وارد پارک می شوم. سمت راست حاشیه میدان آب نمایی است که روشن است صدای شرشر آب در فضا پخش شده و در جلوی آب نما ردیفی از وسایل ورزشی است. یکی از این دستگاه ها را امتحان می کنم. و بعد راهم را می کشیدم و به سمت مرکز پارک ادامه مسیر می دهم.
آنچه خواهم نوشت مشاهدات من است و قضاوتی ندارم. کناره های مسیر خانواده ها فرش پهن کرده اند و کنار هم نشسته اند. بیشتر افراد یا سرگرم خوردن هستند یا حرف زدن. برخی هم سرشان با نوزادان گرم گرم است. این ها چند سکانس از زندگی عادی هستند. 
چند جوان روی دیواره سیمانی نشسته اند. همگی گوشی در دست در حال کند و کاو هستند و هراز گاهی نیم نگاهی نیز به  اطراف میاندازند.  اما مرکز توجه شان گوشی و پیام رسان های فعال است. 
از کنار آنها رد می شوم. تعدادی از نوجوانان کفش های اسپرت به پا دارند. اکثرا پسر. دو تا دختر نوجوان هم در بین شان هستند. همیشه هستند. یکی از دخترها به گردن پسری که نیم متر از او بلندتر است آویزان شده. دستان دختر دور گردن پسر است. پسر بی هیچ هیجانی ایستاده و دختر نه تنها با چشمانش که با همه وجودش او را تمنا می کند. به آرامی از آنها رد می شوم. 
روی نیمکت دیگر خانمی حدود سی ساله زنی آرایش کرده سیگاری رو لب گذاشته و پک می زند و چند ثانیه در ریه ها نگه می دارد و آرام به بیرون فوت می کند... حالت رفتارش زیباست ... اما وجودش پر از درد و غم و رنج است. شادی در روی چهره اش دیده نمی شود.
محوطه مرکزی پارک را رد می کنم در حالیکه خانواده ای دور  هم دارند میوه می خورند. 
مسیرم را به سمت درختان پایین کوه ادامه می دهم. این مسیر تاریک و خلوت است و خلوتگاه. خلوت های دو نفره، دختری یا پسری، خلوت مردی و دختری، خلوت مردی و زنی، خلوت زنی و پسری. همه جور این نوع خلوت ها را در این مسیر دیده ام اما دیشب فرق می کرد. چند َصحنه را می نویسم.  خلوت ها دو نفره است.
 پسری و دختری. پسر روی دیواره سنگی نشسته است. پاهایش را بشکل هفت باز کرده است. دختر در مرکز هفت ایستاده به شکل عجیب همه اضلاع و نقاط خطوط خاص بر هم مماس هستند تا متوجه من می شوند دختر نیم گامی به عقب می خزد اما بی تفاوتی مرا که می بینند جاذبه حس نیاز دوباره او را به درون ۷ می کشاند. همه چیز روی هم قرار می گیرد، پسر دختر را به آغوش می کشاند و چقدر دختر عاشقانه وارد این آغوش می شود. رد می شوم. 
چندین گام بالاتر سر پیچ جایی که از پائین دیده نمی شود دختری روبروی مردی ایستاده که ریش بلندی دارد. روی شانه های مرد در تاریکی ردایی دیده می شود، تعجب می کنم. مرد ردایش را باز می کند دختر به درون ردا می رود حالا فقط یک تن دیده می شود فقط من می دانم که آن هیکل دونفره است، آرام آرام به سمت شان می روم. مرد ردایش را باز می کند، تازه می فهمم ردا چادر دختر است، دختر فاصله می گیرد خودش را مرتب می کند. نگاهشان نمی کنم که بتوانند دمی بگیرند و راند بعدی را با آرامش انجام دهند. می گذرم. هنوز تا رسیدن به تندیس سیمرغ صد متری مانده است نیمه راه چشمانم خلوت دیگری را می بیند. اینبار خانم جوانی با چهره آرایش کرده و مدل جدید، لب های برجسته، گونه های کاشته شده و دماغ تراش خورده روی دیواره سنگی نشسته است. مردی با تفاوت سنی چند سال روبرویش  نشسته دست در دست یار خودش دارد. بر دستان سفید و نرم یار زیبایش بوسه می زند، به نجوا از او خواهش های روح و جسم را بیان می کند، قیافه خانم نشان از خوشایند بودن فرآیند است اما حال من کمی بد می شود با خودم می گویم این معشوقه باید به مردی که عشق اوست و عاشق اوست بگوید بلند شو عشق من. تو تاج سر منی. تو سرور منی.  اما لذت می برد او از این معاشقه...
می گذرم به پیچ آخر می رسم جایی که گنبد طلایی حرم امام رضا(ع) دیده می شود. سلامی  عرض می کنم. کمی می ایستم. به آسمان تاریک نگاه می کنم به نور چراغ های ردیف شده ماشین هایی نگاه می کنم که از بالای پل آزادی به سمت ما می آیند و در سایه درختان در سیاهی شب محو می شوند. شهر زنده،  پر جنب و جوش، آرام و روان می رود تا برسد به صبح. 
نگاهم را از حرم بر می گردانم دختری جوان، نه چندان زیبا تکیه داده به درخت، دفتری در دست، نگاهش به ردیف جمله های ردیف شده روی کاغذ است در سکوت و نور کم می خواند... نمی بینم چه می خواند اما می فهمم که دلش تنگ است. دلتنگ دلتنگ است... تنهاست ... 
سکوت و خلوت تنهایی اش را بر هم نمیزنم. قدم می زنم. می روم. رد می شوم. مسیر راهم شیب تندی دارد. سمت راست مسیر دیواره سنگی بلند دارد و خلوت است. دو پسر کنار هم نشسته اند. یکی دست انداخته دور گردن دیگری. پک می زند بر فیلتر سیگار. دودش را تقدیم می کند به هوای ناسالم. بعد پسر دیگر می فشارد می بوسد. نوازشش می کند. دستی بر رویش می کشد. نمی دانم دوستی که انتها ندارد و من گام بر می دارم  ولی در خیالاتم با خودم می گویم:  زندگی زیباست ایا؟! 
عشق را باید در کجا جست؟
راه رفته را بر می گردم. تماشا رفتن دردسر دارد. در راه بیتی که همیشه دوستش داشته ام را زیر لب زمزمه می کنم:

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

#امیربرات_نیا
۱۱مهر۱۳۹۸
@AmirBaratnia

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 October 19 ، 05:59
امیر برات نیا

 

به زودی متن کامل مقاله تقدیم علاقمندان خواهد شد.

با عشق و دوستی

امیر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 September 19 ، 23:22
امیر برات نیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 31 August 19 ، 21:50
امیر برات نیا

فکر نکن... عمل کن

عبدالمطلب برات نیا

کارشناس ارشد جغرافیا و برنامه ریزی
در گشت و گذار های مطالعاتی روزانه ام اولین بار بود که این جمله را دیدم:

The reason people have problem is that they have too much time to think.

Dr. Richard Bandler

«دلیلی که مردم مشکلات زیادی دارند این است که آنها زمان زیادی برای فکر کردن دارند.»

 

کمی به این جمله بیاندیشید، اگر ما فرصت کمی برای فکر کردن داشته باشیم آیا مشکلات ما باقی خواهند ماند؟

مسلم است که آدم وقتی فرصت کمی برای حل مشکلاتش داشته باشد، در حقیقت فرصت های زیادی برای فکر کردن نخواهد داشت. زیرا یا ما قادر به حل مشکلات هستیم که در این صورت بهتر است وارد مرحله عمل شویم و آنرا حل کنیم، یا قادر نیستیم آنرا حل کنیم، که در این صورت سعی کنیم مشکل را دور بزنیم و راه جدیدی برای ادامه زندگی برگزنیم.

دلایلی زیادی هم در این مورد می تواند دخیل باشد که یکی از مهم ترین آنها ناتوانی ما در حل مساله یا کمبود منابع مالی و غیره است.  در این گونه مواقع بهترین کار این است که از خیر حل مشکل بگذریم و مسیر زندگی را ادامه دهیم و سعی کنیم خودمان را در موقعیت جدید قرار دهیم تا با مشکلات کم تری دچار شویم.

خلاصه این که:

«مشکلات را در فرصت و زمان کم حل کنیم، زیاد فکر کردن مشکلات ما را زیادتر خواهد کرد».

#امیربرات_نیا

۱۹اردیبهشت ۱۳۹۷

@AmirBaratnia

T.me/NasimeKhRZ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 May 18 ، 08:44
امیر برات نیا

چند توصیه ساده برای کسانی که زندگی و عشق شان را دوست دارند.

 

زندگی جریان پویایی است که همیشه مثل رودخانه ی جوان در تلاطم است. در این جریان  پویا، پر انرژی و فعال برای اینکه  به آنچه که دلمان می خواهد برسیم باید بر روی اهداف مان تمرکز کنیم.

 

مهم ترین نکته جهت رسیدن به مقصد این است که روی بسیاری از خواسته های ریز و درشت خودمان باید پا بگذاریم. چون هدف مهم است.

 

هیچ چیزی در زندگی ساده بدست نمی آید، بدست آوردن هر چیزی هزینه خاص خود را دارد و باید هزینه آنرا پرداخت.

 

در زندگی خانوادگی یک اصل مهم دیگر وجود دارد که باید مدنظر قرار داد و آن این است:« اصل مدارا ». 

 

در زندگی اگر متوجه شدید همسرتان آدم خاصی است بهترین کار این است که این خاص بودن را کشف کنید، جنبه های آنرا بشناسید.

اگر همسرتان عشق به کاری یا چیزی دارد بهتر است بجای مخالفت کردن، این عشق را درک کنید. اگر درک کردید دیگر در مقابل همسرتان قرار نمی گیرید بلکه سعی می کنید در کنار او و همراه با او باشید، حتی اگر موضوع مورد علاقه شما نباشد می توانید با همراهی به او نشان دهید که همه چیز او برایتان مهم است. در کنار او باشید و مشوق  همدیگر. در کارهایش او را تشویق کنید. به جنبه های احساسی و روحی او توجه نشان دهید.

 

یک نکته دیگر که لازم است بدان توجه کنید این است:

 « هرگز برای هیچ کاری به دیگری اصرار نکنید». واضح است که وقتی چنین کاری را بکنید باید از خیلی چیزها چشم پوشید. وقتی چشم پوشی از خواسته های خود را به خاطر شریک زندگیتان و بخاطر کسی که دوستش دارید را یاد گرفتید آنگاه عشق در وجودتان رشد می کند. اگر اصرار کنید طرف مقابل شما می ماند، نمی رود، هیچ کاری را نمی تواند انجام دهد. این به شرطی است که همسرتان دارای آرزوها و اهداف بلند، منطقی، دست یافتنی و قابل قبول باشد.

 

اصرار کردن یعنی برای خواسته های خودتان آرزوها و اهداف زیبای همسرتان را به باد دادن، تباه کردن، نابودی روح و جسم او.

 

برنامه زندگیتان را به گونه ای تنظیم و مدیریت نمایید که همسرتان بتواند به همه ی دغدغه هارو مشغله هایش برسد.

 

زندگی تان را منظم کنید تا به ساعت تبدیل شود. همه بزرگان به این مهم دست یافته اند. تا در زندگی به نظم قابل قبول دست پیدا نکنید امکان مدیریت خود، خانواده و زندگی تان، به شکل دلخواه وجود ندارد.

#امیربرات_نیا

۱۷اردیبهشت۱۳۹۷

@AmirBaratnia

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 May 18 ، 13:04
امیر برات نیا